رنگ و بوی عاشقانه دادن به زندگی
رنگ و بوی عاشقانه دادن به زندگی
اگر مایلید به زندگی مشترکتان رنگ و بوی عاشقانه دهید سعی کنید برخی عادات و رفتارهای مضر در این مورد را ترک کنید که در این مطلب به برخی از آنان اشاره کرده ایم.
همین ابتدا از شما میخواهم که جمله های کلیشهای مانند: «دیگر از ما گذشته است» را فراموش کنید چراکه حتی اگر سالهای سال از شروع زندگی مشترک تان گذشته باشد باز هم از همین حالا میتوانید رفتار های عاشقانه تری به زندگی مشترک تان بدهید. همان طور که میدانید عشق و محبت از رکنهای اصلی خانوادهای شاد و موفق است که در برخی خانواده ها پس از گذشت اندک زمانی از ازدواج، سست میشود و مسائل و مشکلاتی بروز میکند که اگر در اسرع وقت به این مهم توجه اساسی نشود ممکن است به مرور باعث از هم پاشیدگی زندگی مشترک زوج شود و آن را در معرض آسیب قرار دهد.
توجه داشته باشید که برای ایجاد و تقویت رابطه بهتر و موثر با همسر، افزایش سلامت روحی و روانی و تداوم زندگی، فرا گرفتن مهارت های اساسی زندگی مشترک لازم و ضروری است به طوری که زن و شوهر میتوانند با کسب آگاهی و شناخت این مهارت ها، زندگی مشترک مثبت و رضایت بخشی را به وجود آورند. فراگیری مهارت هایی که در ادامه مطرح میشود برای تداوم عشق و علاقه و ابراز محبت بین زوجین الزامی است.
مانند سنگ خشک و بدون انعطاف نباشید:
بسیاری از ما بر حسب عادت، تربیت نادرست، شیوه زندگی پدر و مادر یا اطرافیان یاد گرفته ایم که از ابراز احساسات و اندیشه هایمان پرهیز کنیم اما توصیه میشود به جای تکیه بر این افکار واهی، احساسات و عاطفه مثبت خود را به همسرتان ابراز کنید. فراموش نکنید همسرتان همان فردی است که او را دوست دارید و او هم شما را دوست دارد بنابراین اگر به همسرتان ابراز عاطفه نکنید قرار است عاطفه تان را خرج چه کسی کنید!
یادتان باشد در زندگی مشترک هرگز شایسته نیست احساسات خود را پنهان کنید و همچون سنگ سخت در مقابل همسرتان بدون انعطاف و خشک باشید. زمانی که نیازهای عاطفی تان را ابراز کنید و اجازه دهید همسرتان نیز چون شما رفتار کند بی تردید از پس بسیاری از مشکلات برخواهید آمد؛ به طور مثال اگر بر سر موضوعی با همسرتان اختلاف نظر پیدا کنید هرگز او را در جبه مخالف خود نمی بینید و میتوانید امیدوار باشید که از راه همدلی، صبر و گذشت آن را رفع کنید.
حریم خصوصیتان را حفظ کنید:
گاهی برخی زوجین از سر نا آگاهی مشکلات زندگیشان را پیش مطمئن ترین افراد که پدر و مادرشان باشند بازگو میکنند غافل از آنکه گاهی راهنمایی های دلسوزانه آنها کار دستشان میدهد. به همین دلیل توصیه میکنیم سعی کنید مسائل خصوصی و خانوادگی خود را نزد هیچ فردی حتی پدر و مادر یا خواهر و برادرتان مطرح نکنید.
اهداف شخصی و مشترکتان را بشناسید:
داشتن اهداف شخصی و مشترک برای آینده از ملزومات یک رابطه سالم و موفق زناشویی است. اگر از اهداف مشترک یا شخصی همسرتان مطلع نیستید، بهتر است با همسرتان به صحبت بنشینید و درباره آنها سوال کنید. تا حد امکان مشوق یکدیگر باشید و زمینهای را فراهم آورید که خواسته های همسرتان تحقق یابد مگر اینکه واقعا اهداف سالم و درستی نباشد.
رفتار اشتباه همسرتان را تلافی نکنید:
اشتباه در زندگی مشترک اجتناب ناپذیر است. گاهی یکی از زوجین به خاطر نا آگاهی یا نداشتن تجربه کافی مرتکب اشتباهی میشود. در این میان اگر طرف مقابل، در صدد انتقام برآید یا بخواهد با مقابله به مثل یا لجبازی رفتار همسرش را تلافی کند، بی تردید سنگ روی سنگ بند نمیشود و مشکلات افزایش مییابد. در چنین شرایطی، بهترین کار گذشت است و جستوجوی راهی برای متوجه کردن همسر به اشتباهش و یافتن راه حلی برای اصلاح و پیشگیری از ارتکاب اشتباهات دیگر.
به جای متهم کردن یکدیگر، سوال بپرسید:
به جای قضاوت و پیش داوری های نابجا، سرزنش و انتقادهای ناسازنده یا طرح مسائل اختلاف برانگیز، از یکدیگر سوال کنید و علت را جویا شوید. به طور مثال به جای اینکه بگویید: «من میدانستم تو بیعرضهای و نمیتوانی از من دفاع کنی» از همسرتان بپرسید: «به چه علت از من دفاع نکردی؟». با این پرسش نه تنها از نظر و چرایی رفتار همسرتان آگاه میشوید بلکه میتوانید با در نظر گرفتن جوانب و گاه حتی با اصلاح برداشت های اشتباه خود یا همسرتان، پیش از بغرنج شدن موضوع، چارهای برای آن بیابید و حل مسئله کنید.
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل اول: آغاز یک داستان جدید
در دل منطقه سهروردی شمالی، جایی که کوچههای شلوغ و پر از حرکت به هم میآمیختند و در کنار پل سید خندان، استودیوی «روزگار خوش» بهعنوان یکی از بهترین استودیوهای عکاسی و فیلمبرداری شهر شناخته میشد. این استودیو در دل شلوغی تهران، مکانی دنج و آرام بود که همهی کارکنانش با عشق و تعهد به کارشان میپرداختند. روزهایی که مشتریها وارد استودیو میشدند، از همان ابتدا میتوانستی حس کادربندی و طراحی دقیق کارها را حس کنی. عکاسها و طراحها در کنار هم کاری میکردند که هر لحظه بهعنوان یک اثر هنری از آن بیرون بیاید.
سارا در این استودیو مشغول به طراحی عکسهای عروس و دامادها بود. طراحیهایی که به جرات میشد گفت، هرکدام از آنها یک تابلوی هنری منحصر به فرد بود. او با دقت و حساسیت خاصی، لحظات عاشقانه و خاص عروس و دامادها را در تصاویر ثبت میکرد. هیچ چیزی برای او مهمتر از این نبود که عروسها و دامادها بهترین و زیباترین لحظات خود را در عکسها ببینند. او هر روز در اتاق طراحی استودیو، پشت کامپیوتر خود مینشست و با دقت فراوان، رنگها و نورها را طوری ترکیب میکرد که هر عکس، احساسات و عواطف واقعی آن روز را به نمایش بگذارد.
اما در کنار همه اینها، سارا همیشه در دل خود سوالی داشت: «آیا ممکن است در دل این تصاویر، یک داستان عاشقانه هم نهفته باشد؟»
نیما، عکاس اصلی استودیو بود. او کسی بود که به عنوان عکاس عروسی، به جزییات لحظات عروس و داماد توجه میکرد. وقتی نیما عکاسی میکرد، همه چیز حول لحظات و جزئیات میچرخید. او همیشه برای ثبت بهترین عکسها، از زاویههای مختلف و با دقت زیادی عکس میگرفت. در نگاه اول، نیما شاید برای دیگران فقط یک عکاس معمولی به نظر میآمد، اما برای سارا اینطور نبود. نیما در واقع دنیایی داشت که فقط در دوربینش بهطور واقعی نمایش مییافت.
هرچند که سارا هیچگاه علاقهمند نبود که نیما عکاسی از عروسها را انجام دهد، اما هیچگاه نتوانست از حضور او در روز عکاسیهای عروسی فرار کند. او همیشه احساس میکرد که نگاه نیما به عروسها و دامادها بیشتر از آنچه که باید، پر از احساسات و جذابیت است و همین حس او را نگران میکرد. با این حال، نیما هر بار که برای عکاسی میآمد، چیزی در نگاهش بود که نمیشد آن را نادیده گرفت.
سارا خیلی سریع متوجه شده بود که نیما به نوعی، حضورش در استودیو باعث زندگی و حرکت میشود. روزهایی که نیما نبود، استودیو بیروح به نظر میرسید. همه چیز آرام و بدون هیجان میشد. اما همینکه نیما وارد میشد، همه چیز تغییر میکرد. در عین حال، سارا همیشه سعی میکرد تا این احساس را پنهان کند، چون از اینکه دیگران متوجه شوند، احساس راحتی نمیکرد.
یکی از روزها، وقتی که سارا مشغول طراحی عکسهای عروسی بود، نگاهش به یک عکس جلب شد. عکسی که نیما از سارا بهطور تصادفی گرفته بود. در این عکس، سارا با چشمان بسته در حال لبخند زدن بود، اما بهطرز عجیبی، این تصویر در دل سارا چیزی خاص را برانگیخت. در نگاه اول، شاید این عکس تنها یک تصویر ساده به نظر میرسید، اما برای سارا چیزی در آن نهفته بود. او که همیشه از نگاه نیما به عروسها و دامادها انتقاد میکرد، حالا خودش احساس میکرد که شاید نیما، بهطور ناخودآگاه در عکسهایش توانسته بود چیزی عمیقتر و عاشقانهتر را ثبت کند.
سارا به آرامی گوشیاش را برداشت و شروع به مشاهده بیشتر عکسهای دیگر نیما کرد. درست همانطور که خودش طراحی عکسهای عروسی را با دقت انجام میداد، نیما هم در عکاسیهایش ظرافتهای خاص خود را داشت. عکسهایی که از سارا گرفته بود، بیشتر شبیه به لحظات واقعی و صادقانه به نظر میرسید.
روز بعد، وقتی که سارا وارد استودیو شد، متوجه شد که نیما در آن لحظه در حال آمادهسازی دوربینش برای عکاسی از عروس و داماد جدید است. او در حالی که وارد اتاق میشد، با خود فکر میکرد: «چه میشود اگر این دو نفر به هم نزدیکتر شوند؟»
به این ترتیب، داستان عاشقانه و پر از لحظات خاص و جذاب این دو نفر آغاز میشود. جایی که هر روز با چالشها و اتفاقات مختلف در استودیو، آنها مجبور میشوند احساسات خود را نه تنها در برابر یکدیگر، بلکه در برابر دیگران نیز آشکار کنند. همین اتفاقات به مرور باعث میشود که این دو نفر بیشتر از آنچه که فکر میکنند، به هم نزدیک شوند.
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل دوم: رنگهای پنهان
صبح روز بعد، استودیو به شدت پر از انرژی بود. به نظر میرسید همه چیز در جریان روزمرهی کاری است، اما برای سارا، حال و هوا کمی متفاوت بود. احساس عجیبی در دلش وجود داشت. احساساتی که هیچگاه به راحتی قادر به بیان آنها نبود. نگاه به عکسی که نیما از او گرفته بود، همچنان در ذهنش بود. انگار آن تصویر ساده، کلید یک دنیای پنهان و ناشناخته را برای او باز کرده بود.
در همین حال، نیما که همیشه با روحیهای شاداب وارد استودیو میشد، امروز کمی متفاوت به نظر میرسید. شاید او هم تحت تاثیر فضای میانشان قرار گرفته بود. وقتی که وارد استودیو شد، سارا به سرعت به سمت رایانه خود رفت تا کارهای طراحیاش را ادامه دهد، اما همچنان احساس میکرد که چیزی در این فضا تغییر کرده است.
«چرا امروز اینقدر بیقرارم؟» سارا در دل خود فکر میکرد. او همیشه بهشدت مراقب بود که احساساتش را کنترل کند، اما این بار همه چیز به گونهای متفاوت به نظر میرسید. در حالی که مشغول طراحی عکسها بود، گاهی چشمش به طرف نیما میافتاد که در حال آماده کردن تجهیزاتش برای عکاسی بود. نیما همیشه به حرفهاش اهمیت میداد، اما امروز بیشتر از همیشه جذاب به نظر میرسید.
در اتاق عکاسی، عروس و داماد جدید وارد شدند و نیما با دقت و آرامش از آنها خواست که آماده شوند. او میدانست که هر لحظه از این روز برای عروس و داماد، برایشان خاطرهای مهم خواهد بود. عکاسی در روز عروسی چیزی فراتر از یک شغل بود؛ برای نیما، این کار یک هنر بود. او نمیخواست فقط لحظات را ثبت کند، بلکه میخواست احساسات و عواطف عروس و داماد را در هر عکس به تصویر بکشد.
سارا که بهطور ناخودآگاه از رفتارهای نیما تحت تاثیر قرار گرفته بود، سعی میکرد تمرکز خود را حفظ کند. بهطور معمول، او هیچ علاقهای به تداخل در کار نیما نداشت، اما امروز حس میکرد که چیزی در میان این دو نفر در حال رشد است.
«چرا باید اینقدر نگران باشم؟» سارا به خود میگفت. «من و نیما فقط همکاریم. این احساسات بیدلیل است.»
اما همانطور که سارا مشغول کار بود، ناگهان متوجه شد که نیما به سمتش میآید. چهرهاش آرام و کمی جدی بود، انگار چیزی در دلش داشت که میخواست بگوید.
«سارا، میخواستم ازت چیزی بپرسم»، نیما با لحنی ملایم گفت.
سارا که متوجه تغییر لحن او شده بود، کمی مضطرب شد. «بله؟»
نیما لحظهای مکث کرد و سپس ادامه داد: «آیا این طراحیها رو برای عروسها با دقت بیشتری انجام میدی؟ من بعضی وقتها فکر میکنم که شاید میتونیم بیشتر روی جزئیات تمرکز کنیم.»
سارا با تعجب به او نگاه کرد. این اولین باری بود که نیما از او نظر میخواست. همیشه نیما در نقش عکاس، خودش تصمیم میگرفت و هیچ وقت به سارا در مورد طراحیها چیزی نمیگفت.
«من همیشه سعی میکنم بهترین طراحی رو انجام بدم. هر عکسی که میزنم، برای من یک اثر هنریه. اما همیشه نظراتت رو دوست دارم»، سارا با دقت گفت و به سرعت نگاهش را از نیما برداشت.
«خب، شاید در آینده میتوانیم بیشتر در این مورد با هم مشورت کنیم»، نیما گفت و لبخند کوچکی زد. اما در دل سارا، این لبخند تأثیر عمیقی گذاشت. لبخند نیما، گرمایی در دلش به وجود آورد که هیچ وقت تجربه نکرده بود.
کار عکاسی ادامه داشت و سارا و نیما هر دو در دنیای خود غرق شده بودند. اما برای هر دویشان، احساساتی جدید و ناشناخته در دلشان بهطور پنهان رشد میکرد. سارا که همیشه سعی میکرد فاصله خود را از نیما حفظ کند، امروز بیش از هر زمان دیگری به او نزدیکتر میشد. نیما هم که به آرامی متوجه تغییرات سارا شده بود، در دل خود از این اتفاقات خوشحال بود، اما نمیخواست این تغییرات را سریعاً به زبان بیاورد.
در همین حین، یکی از همکاران استودیو وارد اتاق شد و توجهها را از این دو نفر دور کرد. سارا که میخواست به نوعی احساساتش را کنترل کند، شروع به طراحی دوباره عکسها کرد. اما در دلش، هنوز طنین لبخند نیما و نگاههایش در حال حرکت بود.
این روند ادامه داشت و با گذشت روزها، سارا و نیما بهطور ناخودآگاه به هم نزدیکتر میشدند. هیچکدام از آنها نمیخواستند که احساساتشان علنی شود، اما این فاصلهها روز به روز کمتر میشد.
اما درست وقتی که سارا فکر میکرد همه چیز در روال طبیعی خود قرار گرفته است، یک اتفاق غیرمنتظره رخ داد. عروسی که آن روز از او عکس گرفته شده بود، به استودیو برگشت و از انتخاب عکسها ناراضی بود. عروس بهشدت از طراحیهای سارا انتقاد کرد و این انتقاد، تنشهای جدیدی را بین سارا و نیما بهوجود آورد.
«تو باید بهتر از این عمل کنی!» عروس با عصبانیت گفت.
این لحظه، نقطه عطفی بود که هم سارا و هم نیما باید با احساسات و واقعیتهای تازهای روبهرو میشدند. تصمیمات جدیدی باید گرفته میشد و روابط بین این دو نفر به سرعت در حال تغییر بود.
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل سوم: در میان تنشها
چند روز پس از انتقاد عروس از طراحیهای سارا، حال و هوای استودیو تغییر کرده بود. همه چیز به شکلی متفاوت به نظر میرسید. سارا بیشتر از همیشه مشغول کار بود و سعی میکرد از آن تنشها فاصله بگیرد. او که همیشه در هر طراحیاش دقت و توجه خاصی داشت، این بار احساس میکرد که نتوانسته بهاندازهای که باید، درک درستی از خواستههای عروسها داشته باشد.
نیما اما، برخلاف همیشه که با روحیهای شاد و پرانرژی به استودیو میآمد، امروز کمی خاموشتر به نظر میرسید. سارا میدانست که نیما از انتقاد عروس ناراحت است، چون او همیشه خود را مسئول عکاسی میدانست و به کوچکترین جزئیات توجه میکرد. برای نیما، هیچ چیزی مهمتر از رضایت مشتری نبود، و به همین دلیل وقتی عروسی ناراضی میشد، این به نوعی برای او شکست بود.
اما در این میان، سارا هیچوقت نتوانسته بود احساسات خود را به درستی درک کند. او هنوز هم از رابطهشان با نیما فاصله میگرفت و نمیخواست به احساسات خودش توجه کند. همیشه با خود میگفت که این تنها یک رابطه کاری است و هیچ چیزی بیشتر از این نباید باشد. اما نمیتوانست انکار کند که وقتی نیما در استودیو نبود، احساس میکرد چیزی گم شده است.
این روزها، هر وقت نیما وارد استودیو میشد، سارا حس میکرد قلبش به تندی میزند. همانطور که برای اولین بار در روز عکاسی، نیما در کنار دوربینش با نگاه دقیقش هر لحظه را ثبت میکرد، سارا هم به نوعی در درون خود، لحظات او را ثبت میکرد. اما بهطور خاص، آن لحظهای که نیما برای اولین بار از او سوال کرده بود، هنوز در ذهنش نقش بسته بود. آیا ممکن بود نیما هم مثل او به چیزی بیشتر از یک همکار فکر کرده باشد؟
یکی از روزها، وقتی که سارا مشغول طراحی یکی از عکسهای عروس و داماد جدید بود، به صورت اتفاقی نیما در کنار میز طراحیاش ایستاده بود و نگاهش به عکسهای سارا جلب شده بود. سکوت بین آنها کمی سنگین شد.
«خیلی زیباست، سارا.» نیما با صدای آرامی گفت.
سارا که از صدای نیما کمی متعجب شده بود، با دقت به او نگاه کرد و سپس سری تکان داد. «ممنونم. این عکسها همیشه برام مهم هستن.»
نیما لبخند زد. «آره، میدونم. همیشه سعی میکنی بهترین رو از عروسها و دامادها به نمایش بذاری.»
سارا به حرفهای نیما کمی فکر کرد. چه چیزی باعث شده بود که نیما از او تعریف کند؟ آیا او فقط یک همکار بود که میخواست حرفهای باقی بماند؟ یا اینکه در دلش چیزی بیشتر وجود داشت؟
همان لحظه، یکی از همکاران استودیو به اتاق وارد شد و سارا با سرعت از فکرهای خود بیرون آمد. همیشه همینطور بود. زمانی که نیما به او نزدیک میشد، همه چیز به یکباره تغییر میکرد. انرژی تازهای در فضا جاری میشد، و سارا نمیتوانست آن را نادیده بگیرد.
اما آن روز، نیما نه تنها از کارهای سارا تعریف کرده بود، بلکه پیشنهادی هم برایش داشت. پیشنهاد که شاید برای دیگران یک ایده ساده به نظر میرسید، اما برای سارا، لحظهای بود که میتوانست همه چیز را تغییر دهد.
«چطور هست که این بار برای انتخاب عکسها با هم همکاری کنیم؟» نیما پرسید.
سارا در حالی که به صفحه نمایش کامپیوتر نگاه میکرد، در دل خود شک کرد. «همکاری؟»
نیما ادامه داد: «من احساس میکنم که میتونیم بیشتر با هم هماهنگ بشیم. تو که همیشه تو طراحی دقیق هستی، منم میتونم کمک کنم تا از عروسها عکسهایی بگیرم که دقیقاً با هم هماهنگ بشه.»
سارا لبخند زد، اما این پیشنهاد باعث شد که احساساتش بیشتر از قبل پیچیده شود. آیا این همکاری باعث میشود که رابطهشان به مرز یک رابطه کاری و بیشتر از آن برسد؟
سارا با خود گفت: «این فقط کار است. تنها هدف این است که نتیجه خوبی بگیریم.»
اما درست همان لحظه، نگاههای کوتاهی که بین سارا و نیما رد و بدل شد، به او یادآوری میکرد که هیچ چیزی به سادگی که فکر میکند، نیست
در همین روزها، اتفاقات جالبی نیز در استودیو رخ میداد. یکی از همکاران استودیو به نام علی، همیشه علاقهمند به شوخی و انرژی مثبت بود. او به نوعی در جمع باعث میشد که فضا کمی شادتر شود. در حالی که سارا و نیما بیشتر از قبل درگیر کارهای خود بودند، علی و دیگر همکاران استودیو متوجه این تغییرات بین آنها شده بودند. اما هیچ کدام از آنها نمیخواستند حرفی بزنند، زیرا به خوبی میدانستند که این داستان باید بهطور طبیعی پیش برود.
یکی از روزهای پرکار، وقتی که سارا و نیما در کنار هم مشغول کار بودند، علی بهطور ناگهانی وارد اتاق شد و گفت: «هی، شما دو نفر بالاخره با هم همکار شدید یا نه؟»
نیما که کمی سرخ شد، جواب داد: «ما همیشه همکار بودیم.»
سارا که به سرعت از این سوال متعجب شد، با لحنی ملایم گفت: «ما همکاریم، علی. چیزی بیشتر از این نیست.»
اما در دل سارا، این حرفها بهطور واضح چیزی را بیان میکرد که خودش هنوز قادر به پذیرفتن آن نبود..
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل چهارم: درخشش در دل استودیو
اتلیه "روزگار خوش" همیشه بهعنوان مکانی برای ثبت لحظات شیرین و بیفراموش عروس و دامادها شناخته میشد. اما برای سارا و نیما، اینجا بیشتر از یک محل کاری ساده بود. این مکان تبدیل به مکانی شده بود که احساسات پیچیده و روابط انسانی میان همکاران، بهویژه آن دو، در آن جریان داشت. همه چیز در اینجا بهطور غیرقابل پیشبینی پیش میرفت.
استودیو "روزگار خوش" در قلب منطقه سهروردی شمالی، در کوچه مهاجر، واقع شده بود. ساختمان آن شاید از بیرون ساده به نظر میرسید، اما از درون، دیوارهایش پر از خاطرات و لحظات بینظیری بود که ثبت شده بودند. دیوارها پر از عکسهای عروسی و لحظات عاشقانهی بیپایان بودند. از عکاسی در باغهای بزرگ و عروسیهای سلطنتی گرفته تا عکسهای ساده و دلنشین در پارکها، همه چیز در این اتلیه گواهی بر هنر و حرفهای بودن تیم "روزگار خوش" بود.
سارا بهعنوان طراح عکسها، همیشه در این فضا نقشی کلیدی داشت. طراحی هر عکس برای او نه تنها یک کار بود، بلکه به نوعی یک هنرنمایی محسوب میشد. او میخواست هر تصویر، هر لحظهای که ثبت میشود، احساسات و داستانهای عمیق عروس و داماد را روایت کند. شاید به همین دلیل بود که همیشه در حال جستجو برای ایدههای جدید و خلاقانه بود.
اما نیما، عکاس برجسته استودیو، بیشتر از هر چیزی به جزئیات اهمیت میداد. برای او عکاسی تنها ثبت یک لحظه نبود، بلکه این هنر بود که میتوانست عشق و احساسی که در آن لحظه وجود داشت را به وضوح در یک قاب نگه دارد. نیما همیشه میگفت که عکاسی یک داستان است، و هر عکاس باید بتواند داستانی منحصر به فرد را از لحظات ساده زندگی بگوید.
یک روز دیگر در استودیو، عروسی که بهتازگی مراسمش تمام شده بود، با ناراحتی به اتاق طراحی آمد. او از کارهای انجام شده ناراضی بود و از سارا خواسته بود تا تغییرات زیادی در طراحیهای عکسها ایجاد کند. سارا که همیشه بر کارهایش حساس بود، این انتقاد را بهشدت جدی گرفت. این بار هیچکدام از همکاران نمیتوانستند کمک کنند.
نیما که در اتاق دیگر مشغول کار با عروس و داماد جدید بود، متوجه ناراحتی سارا شد. او به طور ناخودآگاه وارد اتاق طراحی شد و به آرامی گفت: «سارا، من میدونم که این روزها فشار زیادی رویت هست. شاید این انتقادها رو بتونی از زاویهای دیگه ببینی.»
سارا با لحن سردی گفت: «آره، شاید حق داشته باشی، اما این خیلی برام سنگینه. این کار منه. من همیشه سعی میکنم بهترین رو ارائه بدم.»
نیما لبخندی زد و گفت: «همه چیز به نظر درست میاد. مهمترین چیز اینه که ما تیم هستیم. استودیو "روزگار خوش" همیشه به خاطر تیم خوبش معروف بوده. ما هیچ وقت نمیگذاریم یکی از اعضای تیم احساس تنهایی کنه.»
سارا که کمی از صحبتهای نیما آرامش پیدا کرده بود، سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. «درسته. ما همیشه تیم خوبی بودیم.»
همکاران دیگر استودیو هم که از پشت در گفتوگوها را شنیده بودند، وارد اتاق شدند و هر کدام سعی کردند که سارا را آرام کنند. علی که همیشه از جوکهایش برای شوخی با دیگران استفاده میکرد، این بار بهطور جدی گفت: «هی، سارا! تو همیشه عکسها رو به بهترین شکل طراحی میکنی. هیچکس نمیتونه مثل تو این کار رو انجام بده.»
سارا که کمی از این حمایتها خوشحال شده بود، لبخندی زد. «ممنونم، علی.»
نیما که در کنار سارا ایستاده بود، به آرامی گفت: «چرا نذاریم این موضوع یک فرصت برای رشد باشه؟ شاید این انتقادها باعث بشه که بهتر بشیم.»
سارا به حرفهای نیما فکر کرد. او به خوبی میدانست که همه تیم استودیو "روزگار خوش" از هم حمایت میکنند و هیچ چیزی نمیتواند این روحیه همبستگی را از بین ببرد. نیما و همکاران دیگر همیشه در کنار هم بودند، و این چیزی بود که سارا را در شرایط سخت حمایت میکرد.
اما درست وقتی که همه چیز به نظر مرتب میرسید، چالشی دیگر پیش آمد. یکی از عروسها که برای انتخاب عکسهای نهایی آمده بود، دچار تردید شد. او تصمیمات مختلفی در مورد عکسهای عروسیاش گرفته بود و حالا هیچکدام از آنها را دوست نداشت. استودیو "روزگار خوش" همیشه برای حل اینگونه مشکلات آماده بود، اما در این شرایط خاص، هر تصمیمی که گرفته میشد، میتوانست بر روی آینده کاری سارا و نیما تأثیر بگذارد.
سارا در حالی که کمی به خودش میبالید که در چنین شرایطی میتواند بهترین نتیجه را بگیرد، گفت: «خب، بیایید با هم یک جلسه مشاوره داشته باشیم. شاید با کمک هم بشه عکسهایی پیدا کنیم که بیشتر به سلیقه شما بخوره.»
نیما که همیشه در موقعیتهای مشابه دلسوز و هوشیار بود، اضافه کرد: «ما همیشه سعی میکنیم بهترین تجربه رو برای مشتریها فراهم کنیم. هر کاری که لازم باشه، برای شما انجام میدیم.»
این اتفاقات نشان میداد که استودیو "روزگار خوش" نه تنها به کار خود عشق میورزد، بلکه به روابط انسانی نیز اهمیت میدهد. اما در دل این فضای حرفهای، سارا و نیما همچنان در حال کشف احساسات و روابط پیچیدهای بودند که در میان آنها و در دل استودیو جریان داشت.
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل پنجم: در برابر احساسات خاموش
زمانی که استودیو "روزگار خوش" بهطور معمول پذیرای عروس و دامادها بود، یک تغییر دیگر در جریان کاری روزمره به وجود آمد. سارا و نیما، علیرغم نزدیکیهای بیشتری که پیدا کرده بودند، همچنان از بیان احساسات خود نسبت به هم خودداری میکردند. استودیو همیشه شلوغ بود و کارها نمیماند؛ ولی در این بین، هیچیک از آنها نمیتوانستند واقعیتهای پنهان در دل خود را نادیده بگیرند.
صبح یک روز دیگر در استودیو، سارا از اولین ساعات روز مشغول طراحی و ویرایش عکسهای عروس و دامادی بود که در روزهای گذشته در استودیو عکاسی کرده بودند. نیما نیز بهعنوان عکاس اصلی، مشغول گرفتن عکسهای جدید و زیبا از عروسها و دامادهای جدید بود. کارهای روزانهشان کاملاً جدا از هم پیش میرفت و هرکدام در دنیای خود غرق بودند. اما چیزی در دل سارا بود که نمیتوانست آن را نادیده بگیرد.
نیما همیشه در استودیو با انرژی زیادی وارد میشد و بهمحض ورود به محل کار، انگار که همه چیز تغییر میکرد. این اتفاق همیشه برای سارا عجیب بود. چرا وقتی او در نزدیکیاش بود، همهچیز بهطور طبیعی جریان داشت؟ چرا برای او، هر لحظهای که نیما را میدید، به یک داستان عاشقانه تبدیل میشد؟
اما سارا بهطور غیرمستقیم میدانست که این رابطه فراتر از حرفهای بودن است. هنوز هم چیزی در دلش بود که او نمیخواست آن را بپذیرد. شاید هنوز ترس از دست دادن فضای حرفهای و آشنای استودیو وجود داشت، چیزی که به او حس امنیت و آرامش میداد. در عین حال، میدانست که اگر این احساسات را قبول کند، تمام تعادل میان روابط کاریشان بهم خواهد خورد.
در همین روزها، علی، یکی از همکاران همیشگی استودیو، متوجه شده بود که سارا و نیما از همیشه به هم نزدیکتر شدهاند. علی با شوخیهای همیشگیاش سعی میکرد فضای استودیو را شاد نگه دارد، اما این بار همه چیز متفاوت به نظر میرسید.
«هی سارا، من دیدم که نیما امروز خیلی با دقت به کارت نگاه میکنه!» علی با لبخند و نگاهی کنجکاو وارد اتاق طراحی شد.
سارا که نمیخواست زیاد در این مورد حرف بزند، تنها لبخندی زد و گفت: «همیشه همینطور میشه. ما هر دو توی اینجا کار میکنیم، علی.»
علی که خوب میدانست سارا این حرفها را معمولاً میزند، به شوخی گفت: «آره، درست میگی. اما من که فکر میکنم نیما داره به چیزی بیشتر از عکاسی فکر میکنه!»
سارا سرش را پایین انداخت تا از خجالت سرخ نشود. ولی او به خوبی میدانست که این شوخیها از جایی دیگر میآید. همه چیز در استودیو "روزگار خوش" همیشه بیپرده و روشن بود، اما چیزی در درون خود سارا همچنان مبهم بود.
در همان روزها، تصمیماتی جدید در استودیو گرفته شد. برای اولین بار در تاریخ استودیو، برنامهای ویژه برای عکاسیهای خارج از استودیو ترتیب داده شد. تصمیم گرفته شد که برای چند مراسم عروسی ویژه، گروهی از عکاسان استودیو به نقاط مختلف شهر بروند و عکسهای خلاقانهتری ثبت کنند. این موضوع برای سارا و نیما که همیشه در کنار هم بودهاند، فرصتی برای بیشتر کار کردن با یکدیگر بود. اما آیا این نزدیکی بیشتر، باعث میشد که رابطهشان وارد مسیر جدیدی شود؟
نیما بهطور مستقیم از سارا خواست که در این پروژه همراهی کند. «سارا، این فرصت عالیه برای هر دوی ما. میخواهی با هم برای این پروژه عکاسی برویم؟»
سارا که در دلش یک احساس شیرین و تلخ را تجربه میکرد، نمیتوانست تصمیم نهایی را به راحتی بگیرد. «آره، البته که میخواهم. این پروژه برای ما جالب خواهد بود. ولی... نمیدونم... اینطور فکر کنم که ممکنه بیشتر از حد معمول با هم درگیر بشیم.»
نیما که این پاسخ را شنید، با نگاه ملایمتری ادامه داد: «میفهمم. این پروژه فقط یک پروژه کاریه، سارا. مطمئنم که میتونیم از این فرصت بهترین استفاده رو کنیم.»
سارا بهطور ناخودآگاه احساس کرد که در این روزها بیشتر از همیشه به نیما نیاز دارد. کاری که باید انجام میشد، انجام شده بود، اما احساساتی که در دلش میجوشید، همچنان درگیرش کرده بود. او بهطور کامل نمیتوانست تصمیم بگیرد که آیا زمان آن رسیده که این رابطه را بهطور کامل بپذیرد یا خیر.
پس از گذشت چند روز، روز پرکاری در استودیو آغاز شد. سارا و نیما با تمام انرژی خود به کار مشغول شدند. اما این بار دیگر هیچ چیزی نمیتوانست فضای استودیو را مانند سابق حفظ کند. احساسات سارا و نیما، حتی اگر بهطور مستقیم به هم ابراز نمیشدند، اما در هر حرکت و هر کلامشان نمایان بود.
آن روز وقتی که نیما برای آخرین بار در روز به استودیو آمد، نگاهش به سارا پر از حرفهای ناگفته بود. آنها در کنار هم ایستاده بودند، درست مقابل در ورودی استودیو، وقتی که سایههای آخرین ساعت روز روی زمین افتاده بود. نیما به سارا نگاه کرد و گفت: «حالا که این پروژه رو شروع میکنیم، فکر میکنم وقتشه که تمام حرفها و احساسات رو بگیم.»
سارا با نگاه معصومانهای به او نگاه کرد و جواب داد: «من... نمیدونم...»
در آن لحظه، همه چیز از مسیر خود خارج شد. آیا این حرفها واقعاً به روابط کاریشان لطمه میزد؟ یا اینکه این شروعی برای چیزی بزرگتر بود؟
ادامه خواهد داشت...
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل ششم: تصمیمات تازه
استودیو "روزگار خوش" هنوز در روزهای شلوغ خود غرق شده بود. عروسها و دامادها با هیجان و امید به آینده به آنجا میآمدند، تا خاطرات بینظیر زندگیشان در روز عروسیشان ثبت شود. اما برای سارا و نیما، این روزها به جایی رسیده بود که دیگر نمیتوانستند فقط بهعنوان همکار و همتیمی در کنار هم باشند. چیزی بیشتر از یک رابطه کاری در بینشان شکل گرفته بود.
آن روز صبح، سارا در اتاق طراحی مشغول کار بود و تصاویری که نیما در طول عروسیها گرفته بود را ویرایش میکرد. صدای نرم موسیقی در پسزمینه به آرامش او کمک میکرد، ولی در دلش اضطرابی بیپایان وجود داشت. ذهنش همچنان درگیر بود. نیما قرار بود همان روز برای پروژه ویژهای که در دست داشتند، به همراه تیم عکاسان استودیو به خارج از شهر بروند. سارا بهطور ناخودآگاه از این سفر کمی ترسیده بود. دلش نمیخواست از نیما دور باشد.
در همین لحظه، نیما وارد اتاق شد. همیشه وقتی وارد اتاق سارا میشد، بوی عطر خاصی که از او میآمد، فضا را پر میکرد. این بار، اما چیزی در نگاهش متفاوت بود. او بیشتر از همیشه جدی به نظر میرسید.
«سارا، باید باهات صحبت کنم.» نیما با صدای آرامی گفت.
سارا با نگاهی کمی نگران به او نگاه کرد و جواب داد: «بله، چی شده؟»
نیما لحظهای مکث کرد. انگار برای گفتن چیزی آماده نبود، اما در نهایت حرفش را زد. «من فکر میکنم زمانش رسیده که بیشتر درباره چیزهایی که بین ماست، صحبت کنیم. این مدت که با هم کار کردیم، احساس میکنم خیلی چیزها رو پنهان کردیم.»
سارا از این حرفها جا خورد. قلبش تندتر از همیشه میزد. این اولین بار بود که نیما بهطور مستقیم به رابطهشان اشاره میکرد. سارا بهسختی توانست صدای لرزان خود را کنترل کند. «نیما، من... نمیدونم. این همه مدت فقط فکر میکردم که شاید همه اینها فقط یک چیز کاریه.»
نیما با دقت به چشمان سارا نگاه کرد. «میفهمم که برات سخت باشه. اما باید بگم که من بیشتر از اینها در اینجا حس میکنم. این فقط یک رابطه کاری نیست. من واقعاً بهطور جدی بهت فکر میکنم.»
سارا که دنیای درونش دچار تغییرات شدیدی شده بود، با دستهای لرزانش روی میز طراحی قرار داد. نمیخواست تمام احساساتش را آشکار کند، اما نمیتوانست بیشتر از این پنهان کند. «من... من هم حس مشابهی دارم، ولی...» او مکث کرد. «ما باید حرفهای بمونیم. این میتواند همه چیز را خراب کند.»
نیما لبخند زد، اما لبخندش بیشتر از اینکه شاد باشد، حس تأمل و نگرانیش را نشان میداد. «سارا، من میفهمم که نمیخواهی حرفهات رو به خطر بندازی. من هم همینطور. اما نمیتونم احساساتم رو دیگه پنهان کنم.»
سارا از پشت میز بلند شد و چند قدم به سمت پنجره اتاق رفت. ذهنش به شدت درگیر بود. او نمیتوانست به این راحتی از احساساتش بگذرد. درست بود که احساسات کاری و عاشقانه ممکن بود با هم تداخل کنند، ولی این واقعیت داشت که او دیگر نمیتوانست نیما را فقط بهعنوان همکارش ببیند.
«من... باید فکر کنم، نیما.» سارا بالاخره این را گفت و در دلش امید داشت که او این تصمیم را درست گرفته باشد.
نیما کمی به عقب رفت و نگاهش به زمین افتاد. «بله، البته. این به تو بستگی داره، سارا. من فقط میخواستم حقیقت رو بگم.»
آن روز، سارا و نیما هیچکدام نتواستند کارهایی که همیشه انجام میدادند را بهطور کامل ادامه دهند. تنشهایی که در فضای استودیو ایجاد شده بود، بهطور غیرمستقیم در تمامی اعضای تیم اثر گذاشته بود. حتی وقتی که کارهای روزانه به پایان رسید، جو اتاق بهطور غیرطبیعی آرام و بیصدا شده بود.
پروژه ویژه عکاسی بهزودی آغاز شد. تمامی اعضای تیم آماده بودند تا بهطور گروهی به مکانهای خارج از شهر بروند. اما برای سارا، تصمیمی که باید میگرفت، دیگر فقط مربوط به حرفه و کار نمیشد. این تصمیم میتوانست آیندهای تازه و متفاوت برای او و نیما رقم بزند.
صبح روز بعد، همه آماده بودند تا راهی شوند. نیما و سارا برای آخرین بار در استودیو دیدار کردند. نیما با نگاهی پر از سؤال به سارا نگاه میکرد. «سارا، هنوز هم میخواهی با ما بیای؟»
سارا بهطور بیصدا سرش را تکان داد و در دلش نفس عمیقی کشید. «بله، میام. به هر حال، این پروژه برای من هم مهمه.»
ادامه خواهد داشت...
در این فصل، تصمیمات تازهای در زندگی سارا و نیما شکل میگیرد که تأثیرات عمیقی بر روابطشان دارد. فصول بعدی بیشتر به دنیای درونی این دو نفر و نحوه مواجههشان با مشکلات و چالشها خواهند پرداخت.
منتظر ادامه فصلها باشید!
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل هفتم: جادهای پر از انتخابها
روزهای پس از تصمیم سارا برای همراهی با تیم عکاسی در پروژه ویژه، دنیای استودیو "روزگار خوش" به شدت تغییر کرده بود. حالا نهتنها خود استودیو، بلکه فضای بین سارا و نیما نیز متفاوت شده بود. هر دو میدانستند که این سفر به نوعی شروعی است برای عبور از مرزهای روابط حرفهای و حرکت به سمت چیزی جدید، هرچند هنوز بهطور واضح نمیتوانستند نام آن را بگذارند.
سارا و نیما در کنار هم، به همراه تیم عکاسان، در روزهای شلوغ سفر به مکانهای مختلف، وقت زیادی را گذراندند. مسیرهای طولانی که آنها طی میکردند، فرصتهای زیادی برای صحبت کردن و به اشتراک گذاشتن احساسات نداشتهشان به وجود آورد. اما هر دو بهطور غیرمستقیم از بیان آنچه در دل داشتند، میترسیدند. آنها میدانستند که اگر بیشتر به این احساسات توجه کنند، ممکن است چیزی که ساختهاند، از هم بپاشد.
اولین شب در مکان جدید، همه در کنار هم نشسته بودند و به گفتوگوهای عادی میپرداختند. اما سارا و نیما از همه جدا بودند. نیما بهطور خاصی به سارا نگاه میکرد، گویی در دلش هزاران سوال بیپاسخ داشت. سارا نیز گاهی نگاهش را از او میدزدید. هیچکدام از آنها نمیتوانستند به راحتی با احساساتی که در درونشان به وجود آمده بود، کنار بیایند.
آن شب، وقتی که همه به اتاقهایشان رفتند، نیما از سارا خواست تا بیرون بروند. "سارا، میتونیم کمی حرف بزنیم؟"
سارا با کمی تعجب، اما با دلی پر از سوال به او نگاه کرد. "حالا؟"
نیما لبخند زد، اما لبخندش بیشتر از اینکه شاد به نظر برسد، پر از درد بود. "بله، الآن. فکر میکنم نیاز داریم که در مورد همهچیز حرف بزنیم. این مدت خیلی چیزها بین ما بوده، ولی هیچکدوم از ما نمیخوایم بهش اشاره کنیم."
سارا کمی به دور دستها نگاه کرد، گویی برای پیدا کردن جواب به چیزی غیر از خودش نیاز داشت. "تو همیشه اینقدر صریح صحبت میکنی، نیما. خیلی برای من سخته که همه چیز رو بگم."
نیما قدمی به سمت او برداشت. "سارا، من... نمیتونم این همه حس و احساسی که دارم رو پنهان کنم. این مدت خیلی چیزها بین من و تو تغییر کرده، و من نمیخوام این احساسات رو مخفی کنم."
سارا نفس عمیقی کشید و با کمال بیاختیار، نگاهش را از او گرفت. "من هم همینطور، نیما. ولی نمیدونم چطور باید با این احساسات کنار بیام."
نیما دستش را به آرامی روی شانه سارا گذاشت. "مهم نیست که چطور. مهم اینه که ما اینجاییم و این حسها رو داریم. شاید این بهترین زمان برای شروع صحبت باشه."
سارا برای لحظهای مکث کرد، سپس با صدای آرام گفت: "من از اینکه اینطور با تو حرف میزنم، کمی ترس دارم. من همیشه به عنوان یک طراح و کسی که در استودیو کار میکنه، احساس میکنم باید همیشه حرفهای بمونم."
نیما به آرامی نگاهی به او انداخت و گفت: "من هم همونطوریم. اما وقتی کسی رو پیدا میکنی که برای همیشه توی ذهنت میمونه، نمیتونی فقط حرفهای فکر کنی. این احساسات طبیعی هستند، سارا."
فضای شب به شدت سنگین شده بود، و هر دوی آنها احساس میکردند که باید این مکالمه را به پایان برسانند، اما نمیتوانستند از آن بگذرند. سکوت طولانی بینشان برقرار شد، و در نهایت سارا تصمیم گرفت چیزی که در دل داشت را بگوید.
"شاید ما فقط باید زمانی که مناسب باشه، به این چیزها فکر کنیم. من... من نمیخوام چیزی رو خراب کنم. ولی در عین حال، نمیتونم این احساسات رو نادیده بگیرم."
نیما با صدای کم و در حالی که سرش پایین بود، گفت: "هیچکسی چیزی رو خراب نمیکنه. ما باید با هم این احساسات رو بفهمیم، نه از هم دور بشیم."
این گفتوگو، اگرچه پر از تردید و ترس بود، اما نقطه عطفی شد که در ادامه آن، روابط بین سارا و نیما بهطور جدیتر و عمیقتر تغییر کرد.
روز بعد، آنها به استودیو برگشتند. اما حالا دیگر نمیتوانستند مانند گذشته در کنار هم باشند و از احساسات خود فرار کنند. هر کار و هر لحظهای که با هم بودند، چیزی بیشتر از یک همکاری ساده در آن نهفته بود. تصمیماتی که گرفته بودند، مانند یک دایره بسته، باز هم آنها را به سمت هم میکشید.
اما داستان آنها هنوز در ابتدای راه بود و این فصل تازهای از زندگیشان آغاز شده بود.
ادامه خواهد داشت...
در این فصل، سارا و نیما سرانجام شروع به رویارویی با احساسات خود کردند و تصمیمات جدیدی برای آیندهشان گرفتند. این روند بهطور قطع با پیچیدگیها و چالشهایی روبهرو خواهد شد که باید از آن عبور کنند.
منتظر ادامه فصلها باشید!
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل هشتم: جدال میان دل و عقل
اتلیه "روزگار خوش" دوباره به روزهای پرمشغلهاش برگشته بود. همه درگیر پروژههای مختلف بودند و هنوز عروسها و دامادها برای ثبت لحظات خاص زندگیشان به آنجا میآمدند. با این حال، برای سارا و نیما، جو استودیو به شکلی متفاوت احساس میشد. فضای بین آنها همچنان متشنج بود؛ هرچند که هیچکدام بهطور آشکار در مورد احساساتشان صحبت نکرده بودند، ولی چیزی در نگاهها و رفتارهایشان به وضوح نمایان بود.
سارا بعد از روزهایی که با نیما در خارج از شهر گذراندند، حالا دیگر نمیتوانست به راحتی از احساساتش گذر کند. او به خود وعده داده بود که همیشه حرفهای بماند، اما این روزها هر لحظه که با نیما روبهرو میشد، چیزی در دلش تپش میزد.
روزهای شلوغ و پرتکاپو از راه رسیده بود. نیما در محل عکاسی مشغول بود و سارا در اتاق طراحی عکسها را آماده میکرد. چند روزی بود که سارا تلاش میکرد از نگاههای نیما دوری کند. او هنوز نمیدانست چگونه باید با این تغییرات درونیش کنار بیاید.
یک روز عصر، درست زمانی که کار عروسی تازه تمام شده بود و همه اعضای تیم در حال جمعوجور وسایل بودند، نیما وارد اتاق سارا شد. او به آرامی در را باز کرد و بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد، گفت: «سارا، میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم؟»
سارا که در حال مرتب کردن کاغذهای روی میز بود، سرش را بالا آورد و نگاهی به نیما انداخت. برای لحظهای چشمهایشان به هم افتاد، و دوباره همان اضطراب قدیمی در دل سارا شعلهور شد. او سعی کرد که احساساتش را کنترل کند و با صدای ملایمی گفت: «بله، البته. بگو چی شده.»
نیما در حالی که هنوز دستانش را به هم میمالید، آرام گفت: «من فکر میکنم باید در مورد چیزی صحبت کنیم که این مدت بین ما پنهان بوده.»
سارا سرش را پایین انداخت. دلش تند تند میزد، اما به خود قول داده بود که جلوی احساساتش را بگیرد. او به آرامی گفت: «من... من نمیدونم چطور باید این موضوع رو شروع کنم. احساسات ما ممکنه باعث پیچیدگی بشه. همیشه گفتم که باید حرفهای بمونیم.»
نیما یک قدم به سمت او برداشت. «سارا، من هم نمیخواهم این حرفهامون به هم بخوره، اما دیگه نمیتونم از چیزی که توی دلم هست فرار کنم. این مدت من خیلی بیشتر از یه همکار، به تو فکر کردم.»
سارا نفس عمیقی کشید. «منم هم همینطور، نیما. اما همیشه میترسم که این احساسات رو خراب کنه. نمیخواهیم همه چیز بین ما پیچیده بشه.»
نیما با نگاهی آرام و دلسوز گفت: «منم نگرانم، ولی نمیخواهم این فرصت رو از دست بدیم. چیزی که بین ما هست، ارزش امتحان کردن رو داره. فکر میکنم باید در موردش بیشتر صحبت کنیم.»
سارا کمی مکث کرد. اینبار نگاهش را از نیما برداشت و به پنجره نگاه کرد. فضای بیرون تاریک شده بود، اما این تاریکی بیشتر از همیشه در دل او نشسته بود. «باشه، شاید بهتره این صحبت رو انجام بدیم. اما من نمیخوام هیچچیز رو به خطر بندازیم.»
نیما یک قدم دیگر نزدیکتر شد. «من هم نمیخواهم چیزی رو به خطر بندازیم. فقط میخواهم بدونم که تو هم میخواهی این رو امتحان کنی؟»
لحظاتی طولانی سکوت حکمفرما بود. سارا در دلش درگیریهای زیادی داشت. دلش از یک طرف نیما را میخواست، اما عقلش نمیخواست به احساساتش اجازه دهد که اوضاع را به هم بریزد. او به سختی سرش را بالا آورد و گفت: «من... من نمیدونم، نیما. میترسم.»
نیما لبخند زد و گفت: «ترسیدن طبیعیه، سارا. اما اگه همیشه از ترس بترسیم، هیچوقت چیزی رو امتحان نمیکنیم.»
سارا نفس عمیقی کشید. او میدانست که هیچچیز نمیتواند او را از این تصمیم قطعی که باید بگیرد، منصرف کند. اما همچنان از ابهامات در دلش رنج میبرد.
«باشه...» او بالاخره گفت. «بیاید ببینیم چطور پیش میره. شاید این چیزی باشه که ما بهش نیاز داریم.»
نیما با خوشحالی سری تکان داد. «پس بیاید از این لحظه شروع کنیم.»
آن شب، برای اولین بار از زمان آغاز همکاریشان، سارا و نیما بیرون از محیط کاری با هم صحبت کردند و در مورد احساسات و خواستههایشان حرف زدند. این شب، آغازی بود برای فصل جدیدی در زندگی هر دوی آنها.
ادامه خواهد داشت...
این فصل به وضوح نشاندهنده شروع جدیتر روابط بین سارا و نیماست و پیچیدگیهای جدیدی را در داستان به همراه دارد. چالشهای جدید، احساسات پیچیده و تصمیمات مهم در پیش روی آنها قرار دارد.
منتظر فصلهای بعدی باشید!
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل نهم: بازگشت به گذشته
بعد از گفتوگوی صادقانهای که در شب قبل بین سارا و نیما رخ داد، فضا در استودیو "روزگار خوش" کمی تغییر کرد. رابطه آنها حالا از مرز همکاری حرفهای عبور کرده بود و چیزی فراتر از یک رابطه دوستانه یا همکارانه بود. سارا و نیما، هرچند که هنوز همه چیز را شفاف نکرده بودند، اما به نوعی پذیرفته بودند که این احساسات در میانشان وجود دارد.
روز بعد، استودیو در حال آمادهسازی برای یک پروژه عکاسی ویژه بود. این بار، یک زوج بسیار خاص و با دقت بالا از عکسها و طراحیها خواسته بودند. مراسم عروسی آنها قرار بود در یکی از بهترین و لوکسترین هتلها برگزار شود و تمام تیم استودیو در تلاش بود که کاری فوقالعاده و ماندگار برایشان بسازد.
سارا در اتاق طراحی مشغول کار بود و نیما در حال گرفتن عکسهای مختلف از عروس و داماد. فضای استودیو مانند همیشه شلوغ بود، اما این بار در میان تمامی این فعالیتها، آن دو به نوعی از هم جدا بودند. سارا نمیخواست حضور نیما را احساس کند، زیرا هنوز نمیتوانست احساساتش را کاملاً کنترل کند.
نیما نیز درگیر گرفتن عکسهایی با دقت بالا بود، اما ذهنش دائم به سارا باز میگشت. او میدانست که چیزی میان آنها وجود دارد که نمیتوان نادیده گرفت، ولی هیچکدام از آنها نمیتوانستند دربارهاش صحبت کنند. هر لحظه که سارا را میدید، قلبش تندتر میزد. این احساسات برای نیما جدید و هیجانانگیز بود، اما همزمان کمی هم ترس داشت که این رابطه در نهایت مشکلی برایشان ایجاد کند.
در همان حال، یکی از همکاران استودیو وارد اتاق سارا شد و به او گفت: «سارا، میخواهی امروز نگاهی به عکسهای نیما بندازی؟ من فکر میکنم خیلی خوب شده.»
سارا کمی مکث کرد و سپس جواب داد: «حتماً، بذارید ببینم.»
سارا به سمت صفحه نمایش رفت و شروع به تماشای عکسهای گرفتهشده توسط نیما کرد. هر عکس پر از جزئیات و احساس بود، ولی چیزی که سارا را بیشتر جلب کرد، عکسی بود که نیما بهطور اتفاقی از خودش گرفته بود. این عکس، درست در لحظهای گرفته شده بود که نیما به سارا نگاه میکرد. نوری خاص از لنز دوربین به تصویر افتاده بود، و سارا در آن عکس احساس میکرد که همه چیز در لحظهای خاص و غیرقابل پیشبینی رخ داده است.
لحظهای درنگ کرد و سپس به خود گفت: «این عکس... چطور ممکنه؟»
یک حس غریب در دل سارا پیچید. او نمیدانست باید چه احساسی داشته باشد. از یک طرف، احساساتش نسبت به نیما در حال شکلگیری بود و این عکس فقط آنها را عمیقتر میکرد. اما از طرف دیگر، او نمیخواست به این احساسات اهمیت بدهد و از تمرکز خود بر کار و حرفهاش منحرف شود.
نیما که از پشت در اتاق طراحی ایستاده بود و همهچیز را تماشا میکرد، متوجه شد که سارا در حال نگاه کردن به عکسی است که خود او بهطور تصادفی گرفته بود. او قدمی به جلو برداشت و گفت: «سارا، این عکس اتفاقی بود. من هیچ قصد خاصی نداشتم.»
سارا به آرامی به او نگاه کرد و گفت: «میدونم، نیما. ولی این عکس خیلی خاصه. خیلی بیشتر از یک عکس ساده.»
نیما که کمی متعجب شده بود، به آرامی گفت: «شاید این هم بخشی از چیزی باشه که بین ما وجود داره. نمیخوام این حسها رو انکار کنم، اما میدونم که باید مراقب باشیم.»
سارا نفس عمیقی کشید. «من هم همینطور. نمیخوام کاری کنم که همه چیز پیچیده بشه. ولی این احساسات... باید باهاشون کنار بیایم.»
نیما لبخند زد و گفت: «اگه با هم دیگه کنار بیایم، هیچ چیزی نمیتونه این رابطه رو خراب کنه.»
لحظهای سکوت میان آنها برقرار شد، اما هر دوی آنها میدانستند که این اولین گام برای پذیرفتن احساساتشان و حرکت به سمت یک رابطه جدیتر است.
آن شب، وقتی که همه از استودیو برگشتند، سارا و نیما تصمیم گرفتند در کنار هم یک شام ساده بخورند. هیچکدام از آنها نمیخواستند که این لحظه از دست برود. حرفهای زیادی برای گفتن داشتند، اما هر دو میدانستند که این گفتگو باید به آرامی پیش برود.
در آن شام، صحبتها بیشتر به مسائل روزمره و کارها محدود شد، اما در دل هر کدام از آنها، چیزی در حال تغییر بود. حالا دیگر آنها تنها همکاران نبودند. چیزی عمیقتر از آن در میانشان در جریان بود.
ادامه خواهد داشت...
این فصل به وضوح به احساسات در حال رشد بین سارا و نیما پرداخته و به تصمیمات مهمی که باید بگیرند، اشاره میکند. روابط آنها وارد مرحلهای حساس و پیچیده میشود که در فصلهای بعدی به بررسی آن پرداخته خواهد شد.
منتظر فصلهای بعدی باشید!
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
داستان عشق درعشق در فریمهای عکس
فصل دهم: مواجهه با حقیقت
اتلیه "روزگار خوش" هر روز شلوغتر از دیروز میشد و تیم مشغول پروژههای مختلف بود. اما حالا دیگر برای سارا و نیما کار در کنار هم کاملاً متفاوت شده بود. روابطشان از مرز همکاران حرفهای عبور کرده بود و هر دو در تلاش بودند تا خود را در این وضعیت جدید پیدا کنند. گاهی احساسات درونیشان هر لحظه به اوج میرسید، گاهی هم دلشان میخواست همه چیز مثل قبل و بدون تغییر باقی بماند.
این روزها همه چیز پیچیدهتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتند. نیما دیگر نمیتوانست از سارا جدا شود و هر لحظه که او را میدید، قلبش به شدت تندتر میزد. سارا هم که به وضوح تحت تأثیر این احساسات قرار گرفته بود، به دنبال راهی برای مدیریت این وضعیت بود. با این حال، هنوز هم نمیتوانست تصمیم قطعی بگیرد که چگونه باید با این رابطه روبهرو شود.
یکی از روزها که شلوغترین روزهای استودیو بود، سارا و نیما به همراه دیگر اعضای تیم در حال آمادهسازی برای عکاسی یک عروسی دیگر بودند. عروس و داماد این بار از مشتریهای معروف بودند و همه چیز باید بینقص انجام میشد. فشار کار زیاد بود و هر دو برای انجام وظایفشان در بهترین شکل ممکن تمام تلاش خود را میکردند.
اما چیزی در دل سارا احساسش را بیشتر به چالش میکشید. نیما همیشه در لحظاتی که کنار او بود، احساس خاصی در دلش ایجاد میکرد و این احساسها از آن چیزی که فکر میکرد فراتر میرفت. او از خود میپرسید که آیا این رابطه میتواند تبدیل به چیزی واقعی و پایدار شود، یا اینکه این تنها یک لحظهی گذرا است که به زودی از بین خواهد رفت.
در طول عکاسی، زمانی که نیما برای گرفتن عکسهای گروهی کنار عروس و داماد ایستاده بود، سارا نتوانست جلوی احساسش را بگیرد. او به طور غیرمنتظرهای وارد فریم عکس شد. دوربین در دست نیما، ناگهان چهره سارا را در کادر گرفت و در همان لحظه، چیزی در دل سارا به تلاطم افتاد. این لحظهی بیخبر از خود، به سارا یادآوری کرد که هرچقدر هم بخواهد از این احساسات دوری کند، در نهایت این احساسات بخشی از زندگی او خواهند شد.
نیما که متوجه شد سارا در حال عبور از کادر است، با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «سارا! مگه نمیبینی دارم عکس میگیرم؟»
سارا کمی خجالت کشید و گفت: «ببخشید، فکر نمیکردم اینطور بشه.»
اما چیزی در نگاه نیما بود که نشان میداد او متوجه شده است که چیزی بیشتر از یک تصادف ساده در بین آنها وجود دارد. لبخند کوچکی زد و گفت: «همیشه توی این استودیو اتفاقات عجیب میافته. اما فکر میکنم این یکی برای من خیلی جالب بود.»
سارا با لبخندی عصبی جواب داد: «واقعا؟ من فقط...»
نیما بیآنکه حرفش را تمام کند، دوربینش را پایین آورد و به آرامی گفت: «سارا، فکر میکنم باید یک لحظه با هم حرف بزنیم.»
سارا که احساس میکرد هیچ راه فراری از این گفتگو ندارد، با قدمهای کند به سمت او رفت. صدای دلتنگی در دلش شروع به فشردن میکرد، اما نمیتوانست از این احساسات بگریزد.
نیما به آرامی گفت: «سارا، من نمیخوام این رو بهعنوان یک وضعیت غیرحرفهای ببینم. اما نمیتونم خودم رو از احساساتم جدا کنم. تو واقعاً خیلی مهمی برای من.»
سارا لحظهای سکوت کرد. همهچیز برای او پیچیده شده بود. نمیتوانست به راحتی تصمیم بگیرد که آیا این رابطه ارزش شروع کردن دارد یا نه. او به یاد میآورد که همیشه قول داده بود تا حرفهای باقی بماند، اما این بار قلبش در برابر عقلش میایستاد.
«نیما... من هم نمیتونم از این احساسات فرار کنم. اما هنوز نمیدونم چطور باید این رو مدیریت کنم. شاید باید زمان بیشتری بذاریم تا بفهمیم این احساسات واقعی هستن یا نه.»
نیما سرش را پایین انداخت و سپس گفت: «منم فکر میکنم زمان میخواد. اما ما میتونیم با هم پیش بریم، هرطور که باشه. من به هیچ وجه نمیخوام این چیزی که بین ماست، باعث بشه که از هم دور بشیم.»
سارا با کمی تأمل گفت: «باشه، شاید این بهترین راه باشه. ولی باید خیلی مراقب باشیم. کار و زندگی شخصی هر دو مهم هستند.»
نیما با لبخندی گرم گفت: «مطمئنم که میتوانیم هر دو رو با هم پیش ببریم. فقط باید از احساسات واقعیمون پیروی کنیم.»
این لحظه، اولین گام رسمی آنها به سوی یک رابطه عمیقتر و جدیتر بود. حالا که هر دو تصمیم گرفته بودند با یکدیگر پیش بروند، میدانستند که مسیر آیندهشان پر از چالشها و تصمیمات مهم خواهد بود. اما چیزی که در این مسیر آنها را همراهی میکرد، اعتقاد به این بود که میتوانند از پس هر چیزی برآیند.
پایان فصل دهم.
این فصل پایان یک دوره از روابط پیچیده سارا و نیما بود و شروعی برای یک فصل جدید در زندگی آنها. از این به بعد، مسیرشان به سمت روابطی که بیشتر از همکارانه است، پیش خواهد رفت و پیچیدگیهای جدیدی در پی خواهد داشت.
منتظر فصلهای بعدی باشید!